اشعار یحیی علوی فرد

  • متولد:

آخرین فرصت خدا به زمان / یحیی علوی فرد

آسمان می‌تپد برای زمین
به نظر پر ستاره می‌آید
خبری می‌رسد به گوش زمان
که محمد دوباره می‌آید..

بر لبش جاری است حرف جدید
آخرین گفتهٔ خدا: قرآن
آخرین حرف آسمان به زمین
آخرین فرصت خدا به زمان

همه‌جا می‌شود پر از گل‌ها
گل نرگس، گل همیشه بهار
عطر یاس و محمدی دارد
پس از این با خودش همیشه بهار

خودش از نو مدینه می‎‌سازد
این مدینه همه مسلمان‌اند
کوچه‌ها کوچهٔ بنی‌هاشم
اهل‌بیتش هزار سلمان‌اند

همه‌جا مثل جمکران زیباست
همه‌جا مثل مسجد سهله‌ست
کوچه‌ها خالی از ابولهب و
زندگی خالی از ابوجهل است

روزها روشن است چون حرفش
هیچ‌کس یاد شب نمی‌افتد
از لب کوچه خنده می‌ریزد
خنده از روی لب نمی‌افتد

او علی یا حسن... نمی‌دانم
او حسین است یا که سجاد است
باقر و صادق است شاید او
نام‌هایی که مثل فریاد است

حضرت کاظم است شاید او
بی‌شباهت به حضرت او نیست
او که مفهوم آشنای رضاست
چون جواد است یا که چون هادی‌ست

حسن عسکری‌ست شاید او
هر چه را دارد از پدر دارد
یادگار تمام زیبایی 
تاجی از گل به روی سر دارد

این محمد که می‌رسد از راه
زندگی را دوباره می‌سازد
همه‌جا رنگ عشق می‌گیرد
کینه و غصه رنگ می‌بازد

دست در دست‌های خضر و مسیح
همه را می‌برد به شهر ظهور
می‌شود جمع عاشقانش جمع
همه را می‌برد مدینهٔ نور
 

322 0 5

بابای من آقای شیخ است / یحیی علوی فرد

بابای من آقای شیخ است
با دوستانش فرق دارد

با خواهر و داداش و مامان
خیلی زبانش فرق دارد
 
من مخفیانه مثل بابا
همشیره می گفتم به خواهر

گاهی اخی گفتم به داداش
یا والده گفتم به مادر
 
یک اتفاق جالب افتاد
یک دفعه دیشب پیش بابا

گفتم :«تفضل ، اِ ببخشید
یعنی بیا ، یعنی بفرما»
 
در حال خنده گفت بابا :
«این هم خودش نوعی زبان است »

بابای من آقای شیخ است
یک شیخ خوب و مهربان است

 

2232 0 4.43